کیان کیان ، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

کیان عشق مامان و بابا

سال 93

سلام مامانی الان ١٠ روزی میشه که از سال نـــــــــــــــــــــــــــــــــــو یعنی سال ١٣٩٣ میگذره و ومن خوشحالم به خاطر وجود نازنین تو قربونت بره مامانی  پارسال این موقع تو دل مامانی بودی و حالا روبروم آروم خوابیدی و من با نگاه کردنت جون میگیرم و روزی هزار بار خدارو شکر میکنم به خاطر داشتنت ، حتی شده وقتایی نگات میکنم و از شوق زیاد گریم میگیره (خدایـــــــــــــــــــــــا بازم شکرت ) دوست دارم مامانی قد خـــــــــــــــــــــــــدا ............................ اینم عکس لحظه ی سال تحویل و سر سفره ی آغاجون (پدری) کوشک (روستامون) که خیلیم عیدی گرفتی از بابا و عموا و عمه ها و آغاجون ...
10 فروردين 1393

واکسن 6 ماهگی

مامانی سلام الهی من فدای تـــــــــــــــــــــو ..... آره میدونم خیلی تاخیر داشتم (آخه شارژر لب تابم خراب شده بود وبه خاطر عیدو کارای زیادی که داشتم اصلا نه وقتش شد نه یادم میومد که برم سراغش) این عکسای واکسن 6 ماهگیته که 92/12/18 بردمت بهداشت  با دایی وحید (بابایی رفته بود تهران )و زدنش و یه کوچولو گریه کردی که همه میگفتن زیاد گریه نکرد و بچه ی آرومیه     ...
6 فروردين 1393

سفر شیراز

سلام مامانی برا بار دوم الان اومدی شیراز گل پسرم امروز چهارشنبه 7 اسفند ماست والان ساعت 10:36 شبه و توی مهمون سرای اداره ی بابایی با (عمه شهین و عمو اسماعیل و بابا و هودم و هودت )در حال استراحت چون خسته و کوفته ایم ، آخه دیروز جهرم بودیم (بابا برا مشخص کردن تاریخ دفاع از پایان نامش رفته بود )و بعدش به اصرار و دعوت دوست بابایی (آقای طالبی) ساعت 4 راه افتادیم و رفتیم داراب و ساعت 4 امروز هم راه افتادیم و اومدیم به سمت شیراز آخه خانومش باردار بود و نخواستیم بیشتر از این مزاحمشون بشیم ....الانم بابایی و عمویی دارن باهات کف اتاق فیلمایی که ازت گرفتن رو نگاه میکنن منم رو تخت دراز کشیدمو دارم مینویسم .... حالا بعدن که رفتم خونه سر فرصت عکسا رو بر...
11 اسفند 1392

اولین صید و صیاد *جوجه برفی من*

اینجا پسر خاله ی بابایی داشت تور مینداخت تو آب واسه ماهی اینجا هم شما لالا تشریف داشتی مامانی روی آب و بین برفا اینم ماهیای زنده ..... الهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی.....من فدای توووووو چقـــــــــــــــــــــد اینا خوشمزن نه مـــــــــــــامـــــــــــــــا؟؟؟؟ بعد خوردن  این ماهیای خوشمزه یه سری هم رفتیم پیش آغاجون و مادر جون اینا (کوشک) و برگشتیم ... روز خیلی خوبی بود و خیلی هم خوش گذشت مامانی ... راستی روز جمعه یعنی 2 روز پیش بود که رفتیم که میشه 2/12/92 ...
11 اسفند 1392

صـــــــــــــــــــــــــــــــدف خانوم گل

زحمت این عکسا رو هم عمه شهین کشیده و از صدف خانوم گل عکس گرفتن و برا من فرستادن  و منم زدم تو وب مامانی مهـــــــــــــــــــــــــــــــــربون خود خـــــــــــــــــــــــودم  دستش درد نکنه خیلی قشنگ افتادن ، این عکسا رو فک کنم 1 هفته بعد از عکسای آندیا که تو چندتا پست قبلی گذاشته بودم  عمه شهین گرفته .   بقیه عکســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا:   ...
28 بهمن 1392

1 ماهگی و واکسن 2 ماهگی

سلام مامانی خوبی؟الهی بمیرم  دیروز (١٦ آبان ماه 92) واکسن 2 ماهگیتو زدیم ایقد گریه کردی که خودمم اشکم دراومد قربونت برم همین که واکسنتو زد و بغلت کردم و بلند شدم دیگه ساکت شدی و گرفتی خوابیدی البته به خاطر قطره استامینوفنی بود که بهت داده بودن (ضد درد_ ضد تب) وقتی اومدیم خونه هم یه 1 ساعتی خواب بودی ولی بعدش دوباره بیدار شدی و شروع کردی به گریه کردن منم دس تنها بابایی هم رفت سر کار اما زن عمو محسن اومد بالا همون موقع و کمکم بغلت کرد منم هی حوله گرم میکردم میزاشتم رو پات ولی دوباره مجبور شدم بهت قطره بدم  فوری هم آروم شدی و گرفتی خوابیدی عزیز مامان اینم عکس های 1 ماهگی ...
28 بهمن 1392

5 ماه و 10 روزگی

عکسای خوشملمو ببینیـــــــــــــــــــــــد و نظر بدین غنچـــــــــــــــــــــــــــــه ی من این چطــــــــــــــــــــــــــــــــــوره ؟؟؟؟ این عکسو چن دقیقه پیش گرفتم و بعدش هم فوری شیر خوردی و خوابت برد عسلم .....  راستی مامانی الان داره برف میاد   ...
28 بهمن 1392

4 ماه و 29 روزگی

نگا زبونش الهی مامان دورت بگرده واسه اینکه نگام کنی بشکن میزدم فدات بشم من که ایقد با تعجب نگا میکنی الـــــــــــــــــــــــــــــــهی من فدای تووووووووووووووووو   ...
22 بهمن 1392

غیـــبـــــت بـــــابــــایـــی و سرما خوردگی

سلام مامانی امروز 1392/09/27 ساعت 5:20 عصره و من خونه بابا بزرگ  با مامانی ( مامان خودم ) و دایی بهزادت نشستیم و داریم حرف میزنیم خاله زهرات هم  با دوستش پریا  (دختر کشاورز) رفتن کوچه پشتی  آخه  آغای کشاورز دعا داشتن ..... راستی تا یه کم هم از غیبت صغرایی که بابات این چن روزه داشته برات بگم  بابایی 2روز پیش یعنی روز دوشنبه شب ساعت 7 شب از این جا (یاسوج خونه آغا جون ) راه افتاد و با ماشین خودش   رفت شیراز تا با پرواز ساعت 11 شب بره تهران ولی متاسفانه مث اینکه پروازش 4،5 ساعتی تاخیر داشته و خیلی عصبی شده بود  و فرداش هم رفته بود جلسه داشتن آخه رئیسشونو عوض کردن و باید میرفت حتما ..... حال...
16 بهمن 1392